روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم
رفت و آمدی میگذشت ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر
بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد.پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد . مرد پایشرا روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است.به طرف پسرک رفت و او راسرزنش کرد. پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند پسرک گفت:”اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم" مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذر خواهی کرد. برادر پسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل گرانقیمتش شد و به راهش ادامه داد .در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شماپاره آجر به طرفتان پرتاب کنند! خدادر روح ما زمزمه می کند و با قلب ماحرف می زند.اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.